|
یک شنبه 5 ارديبهشت 1395برچسب:, :: 16:26 :: نويسنده : آرشاین
روزی فرهاد و هوشنگ داشتن توی آسایشگاه کنار استخر قدم میزدن ناگهان فرهاد خودش رو به قسمت عمیق استخر پرت میکنه هوشنگ هم که میبینه جون فرهاد در خطره می ره و نجاتش میده رءیس آسایشگاه وقتی این اتفاق رو میبینه به هوشنگ میگه:دو تا خبر دارم یکی خوب یکی بد خبر خوب اینکه شما میتونی بری خونتون چون با نجات دادن جون مریضی نشون دادی که عقلت سره جاشه و خبر بد اینکه بیماری رو که نجات دادید بلافاصله وقتی از استخر بیرون اومدن با کمربند و حوله ی حمومشون خودشونو دار زدن و الان خبر دار شدیم که مردن.هوشنگ گفت:اونو که من کردم خواستم خشک شه . . حالا کی میتونم برم خونمون؟
یک شنبه 5 ارديبهشت 1395برچسب:, :: 16:22 :: نويسنده : آرشاین
همیشه آرزو داشتم دکتر مامایی بشم که وقتی از اتاق عمل دربیام به پدر بچه بگم:خیلی متاسفم بچه تون ناقصه دندون نداره
|